از نرگس بـــــاغ تو بدم می آید
از چشم و چـراغ تو بدم می آید
بگذار بگویــم و تو هم بـــاور کن
از شکل دمـــــاغ تو بدم می آید
او گفت: که ارثت همه من می گیرم
مهریــــه فقـــط نصف بدن می گیرم
گفتم تو هرآنـــچه می کنی مختاری
من عاقبت الامر دو زن مـــــی گیرم
با حالت نـــــــاز از کنارم رد شد
با لهجه ی سـاز از کنارم رد شد
پنداشتم از بنده خوشش می آید
مانند گـــــــــــراز از کنارم رد شد
گفتـــــا: که چرا زما نکردی یادی؟
اشعار مــرا به دست مـــردم دادی
گفتم که تمام شعرهایت دزدیست ای مــــرد!
مگــــــر فروغ فرخزادی!؟
خواهم که قوی چو فیل باشی ای دوست!
جاری به جهان چو نیل باشی ای دوست!
نفرین که نمی کنم ولــــی می خواهم
در خــانه تو زن ذلـیــل باشی ای دوست!
بچه اگر از اخم ننه ش می ترسد
کافر زحساب مردنش می ترسد
بگذار که این نکــــتـه بگویم :
امامرد از ته کفشای زنش می ترسد
گه نرم و گهی کلفت و گاهی تیز است
گه زبر و بلند و گاهگاهی لیـــــــز است
هم سـوسـک نـیـاساید ازو هــم مردان
این کفش مگر چیست که وهم انگیز است!؟
یک شب همه ی وسایلت دزدیدند
دریا و تمام ساحلت دزدیدند
خم شد کمرت زکار این نامردان
انگار رگ حمایلت دزدیدند* |